بنام خداوند بخشنده مهربان
موضوع انشا: شانس
↱░⃟̶⃫͟͞🦋⃫̶͟͞ ⃫𝒉𝒂𝒅𝒊𝒔⸙̶͟͟◌⃘⃝♡︎᭄
پیرمردی در روستا بود کـه یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد همه ی همسایهها برای دلداری بـه خانه پیرمرد آمدند و گفتند:عجب بدشانسی آوردی کـه اسبت فرارکرد!
پیرمرد جواب داد: از کجا میدانید کـه این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسیام؟ همسایهها با تعجب جواب دادند: خوب معلومه کـه این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود کـه اسب پیرمرد بـه همراه بیست اسب وحشی بـه خانه برگشت. اینبار همسایهها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی کـه اسبت بـه همراه بیست اسب دیگر بـه خانه بر گشت!
پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید کـه این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسیام؟ همسایهها با تعجب جواب دادند: خوب معلومه کـه این از خوش شانسیه!
فردای آن روز پسر پیرمرد در بین اسبهاي وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایهها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید کـه این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسیام؟
وچند تا از همسایهها با عصبانیت گفتند: خب معلومه کـه از بد شانسیه تو بوده پیرمرد احمق!
چند روزبعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دور دست با خود بردند. پسر کشاورز پیر بـه خاطر پای شکستهاش از اعزام معاف شد.
همسایهها بار دیگر برای تبریک بـه خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی کـه پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید کـه این از شانس من بود؟
↱░⃟̶⃫͟͞🦋⃫̶͟͞ ⃫𝒉𝒂𝒅𝒊𝒔⸙̶͟͟◌⃘⃝♡︎᭄
پایان.